صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد
ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
گل سرخی برای محبوبم
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
" زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .
***************
دوره ی ارزانی!
دیروز کمی دلتنگی برده بودم بازار تا بفروشم
می گفتند
این چیزها دیگر خریداری ندارد...!!
همه چیز ارزان شده است...!!
دل ربودن ارزان...دل شکستن ارزان... دروغ از همه ارزانتر...!!
می دانی قیمت عشق چقدر کم شده است؟؟!
و
چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان...!!!
برگشتم
در اتاق کوچکم روبه پنجره نشسته بودم و به این فکر می کردم که
با دلتنگی هایم چه کنم...؟
ناگهان صدایم کرد
.
.
.
هانی بود
عروسکم را می گویم
سلام
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لا اقل حتی هر وهله گاهی هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده...بی پنجره...بی در...بی دیوار....هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است...من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرف از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور مکن!
بیا برویم رو بروی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راه دریا نیست
دیگر از این همه سلام ضبط شده برآداب لاجرم خسته ام
بیا برویم!
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم
می توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس می زنم از آوازآن همه سال وماه
هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم
من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دَمدَمای صبح
ستارهای به دیدن دریا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیدهاند
که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانهنشین میشویم.
کاش نامه را به خطِ گریه مینوشتم ریرا
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید
هی بیصدا و بیسایه بمیریم!
هی همینْ دلِ بیقرارِ من، ریرا
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگویدم
دیدگانت خواهرانِ بارانند.
به گمانم باید
برای آرامش مادرم
دعای گریه و گیسو بُران باران را به یاد آورم
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست.
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام
فقط لای نامههائی به ریرا
گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسیار گریستهام
چرا از این که به رویای آن پرندهی خاموش
خبر از باغات آینه آوردهام، سرزنشم میکنید!؟
خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریهام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمیدانم آن کجا
پُر از سایهسارِ حرف و حدیث کنید،
یعنی که من فرقِ میانِ دعای گریه و گیسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته، ریرا...
خداحافظ...!
خداحافظ پردهْنشین محفوظِ گریهها
خداحافظ عزیزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همین هوای همیشهی عصمت
خداحافظ ... ای خواهر بیدلیل رفتنها!
خداحافظ...
حالا دیدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینهسپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه میاور
که راه دور و
خانهی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه،...
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیدهاند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشهی عصمت خواهی رساند.
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ایوانِ خانه میآیند
خداحافظ!
.
کلمات کلیدی:
سه پرسش سقراط
هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟سقراط پاسخ داد:"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام.
"سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.حالا بیا پرسش دوم را بگویم،
"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…
"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"
سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که *نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند* است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
کلمات کلیدی:
غریب است دوست داشتن. وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
>>>>>>>>وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
>>>>>>>>ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم
>>>>>>>>هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر،هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر ...
>>>>>>>>تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند...
>>>>>>>>*******
>>>>>>>>وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم،
>>>>>>>>وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم،
>>>>>>>>وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم وچه سخت است تنها شدن!
>>>>>>>>******
>>>>>>>>چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ،
>>>>>>>>تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. و چشمه که خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی ،
>>>>>>>>بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید
>>>>>>>>و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه ی آب گردی و نه آتش!!!
>>>>>>>>و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت ...!
>>>>>>>>******
>>>>>>>>رسم زندگی این است
>>>>>>>>یک روز کسی را دوست داری
>>>>>>>>و روز بعد تنهائی
>>>>>>>>به همین سادگی او رفته است
>>>>>>>>و همه چیز تمام شده است
>>>>>>>>مثل یک میهمانی که به آخر می رسد
>>>>>>>>و تو به حال خود رها می شوی
>>>>>>>>چرا غمگینی؟
>>>>>>>>این رسم زندگیست
>>>>>>>>تو نمی توانی آن را تغییر دهی
>>>>>>>>******
>>>>>>>>کسی را دوست میدارم.....
>>>>>>>>خداوندا
>>>>>>>>از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
>>>>>>>>حال که بزرگ شده ام،
>>>>>>>>و کسی را دوست می دارم، می گویند:
>>>>>>>>فراموشش کن.
>>>>>>>>******
>>>>>>>>صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر
>>>>>>>>و از این دو دردناکتر ان است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش!!!!
>>>>>>>>******
>>>>>>>>حرفهایی است که هیچ گاه زبانها بهم نمیگویند....
>>>>>>>>حرفهایی است که فقط دستها میتوانند بهم بگویند.
>>>>>>>>******
>>>>>>>>دلی که از بی کسی غمگین است،هر کسی را می تواند تحمل کند.هیچ کس بد نیست.
>>>>>>>>دلی که در بی اویی مانده است،برق هر نگاهی جانش را می خراشد.
>>>>>>>>اما چه رنجی است لذت را تنها بردن و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!
>>>>>>>>در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است .....
>>>>>>>>*******
>>>>>>>>خداوندا.....
>>>>>>>>برای همسایه که نان مرا ربود، نان !!
>>>>>>>>برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی !!
>>>>>>>>برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش !!
>>>>>>>>و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم.....
>>>>>>>>********
>>>>>>>>زندگی خوردن و خوابیدن نیست
>>>>>>>>انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.
>>>>>>>>زندگی چون گل سرخی است
>>>>>>>>پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.
>>>>>>>>******
>>>>>>>>تا آسمان راهی نیست
>>>>>>>>اما تا آسمانی شدن راه بسیار است.. .
>>>>>>>>*******
>>>>>>>>چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند و چه اندکند کسانی که حرفی نمی زنند اما بسیار می گویند
>>>>>>>>>>>>>>>>
.
کلمات کلیدی: