ای نفس من! برای چه کسی سوگواری میکنی در حالیکه از ضعف من آگاهی؟ تا کی در خواب به سر میبری در حالیکه برای به تصویر کشیدن خواب هایت چیزی جز سخن آدمی ندارم؟
بنگر ای نفس من ! چگونه عمرم را برای گوش فرا دادن به تعالیم تو سپری کرده ام ؟ بنگر ای عذاب دهنده من. اینک قدرتم را در جستجوی تو از دست داده ام.قلبم ملک من بود و حالا برده ی تو شد. صبرم مونسم بود و اینک مرا سرزنش میکند. جوانی یارم بود و امروز مرا ملامت میکند. چیزی است که از خدایان بدست آوردم. پس به چه چیز طمع میکنی؟؟ خویشتنم را انکار کردم و لذات زندگی ام را ترک گفتم و عظمت عمرم را رها نمودم و چیزی یا کسی جز تو برایم باقی نمانده است.پس با عدل دادگری کن یا از مرگ بخواه تا مرا رها سازد.
بر من رحم کن ای نفس !
کلمات کلیدی:
ای نفس من! برای چه کسی سوگواری میکنی در حالیکه از ضعف من آگاهی؟ تا کی در خواب به سر میبری در حالیکه برای به تصویر کشیدن خواب هایت چیزی جز سخن آدمی ندارم؟
بنگر ای نفس من ! چگونه عمرم را برای گوش فرا دادن به تعالیم تو سپری کرده ام ؟ بنگر ای عذاب دهنده من. اینک قدرتم را در جستجوی تو از دست داده ام.قلبم ملک من بود و حالا برده ی تو شد. صبرم مونسم بود و اینک مرا سرزنش میکند. جوانی یارم بود و امروز مرا ملامت میکند. چیزی است که از خدایان بدست آوردم. پس به چه چیز طمع میکنی؟؟ خویشتنم را انکار کردم و لذات زندگی ام را ترک گفتم و عظمت عمرم را رها نمودم و چیزی یا کسی جز تو برایم باقی نمانده است.پس با عدل دادگری کن یا از مرگ بخواه تا مرا رها سازد.
بر من رحم کن ای نفس !
کلمات کلیدی:
ای نفس من! برای چه کسی سوگواری میکنی در حالیکه از ضعف من آگاهی؟ تا کی در خواب به سر میبری در حالیکه برای به تصویر کشیدن خواب هایت چیزی جز سخن آدمی ندارم؟
بنگر ای نفس من ! چگونه عمرم را برای گوش فرا دادن به تعالیم تو سپری کرده ام ؟ بنگر ای عذاب دهنده من. اینک قدرتم را در جستجوی تو از دست داده ام.قلبم ملک من بود و حالا برده ی تو شد. صبرم مونسم بود و اینک مرا سرزنش میکند. جوانی یارم بود و امروز مرا ملامت میکند. چیزی است که از خدایان بدست آوردم. پس به چه چیز طمع میکنی؟؟ خویشتنم را انکار کردم و لذات زندگی ام را ترک گفتم و عظمت عمرم را رها نمودم و چیزی یا کسی جز تو برایم باقی نمانده است.پس با عدل دادگری کن یا از مرگ بخواه تا مرا رها سازد.
بر من رحم کن ای نفس !
کلمات کلیدی:
هنگام طلوع خورشید روباهی از لانه اش بیرون آمد و با حالتی سراسیمه به سایه اش نگاه کرد و گفت : امروز شتری خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت.آنگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت : آری ! یک موش برای من کافی است.
کلمات کلیدی: